پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

مشهد نامه

سلام به  همه ی دوستای خوب چقدر دوری از اینترنت سخته آدم حس میکنه یه چیزی کم داره حسااااابی ما شب سه شنبه ساعت 12 راه افتادیم سمت مشهد وصبح ساعت 8رسیدیم . روزای خوبی بود و تقریبا خوش گذشت .تقریبارو  به این  خاطر گفتم که خیییییلی شلوغ بود و رانندگی جالب مردمش رو اعصاب آدم راه میرفت.ینی از تو یه فرعی طرف با یه پیکان درب و داغون همچین میپیچید تو خیابون جلو ماشین ما و فقط به جلو نیگاه میکرد انگار مثلا اینا که عقب هستن ببخشید همه گوسفندن ایشون باید راهشون رو برن!!!!! عاقا! حق تقدم با همه بود. با عابر..... با اونی که تو میدون هس......با اون که تو میدون نیس..... سمت چپی .....سمت راستی .....هر کی زودتر خودشو انداخت جلو حق با...
27 شهريور 1392

صبای پدر :( نظر سنجی بانوان برتر وبلاگ نویس

سلام وقت بخیر از شما ممنون هستم که در مورد صبا اطلاع رسانی دارید خواهشی از شما دارم بنده نامه سر گشاده در مورد صبا به ریاست جمهوری نوشته ام که برخی از سایتهای خبری ان را جهت اطلاع عموم منتشر نموده اند ایا امکان دارد شما هم در انتشار این نامه در سایتتان با ما همکاری کنید در صورت تمایل ادرس ایمیلتان را برایم به ادرس ایمیل help_saba@yahoo.comارسال نمائید باتشکر و باز هم ممنون از پیگیریها و لطفی که به فرزندم صبا دارید……شماره تماس بنده ۰۹۱۷۸۸۷۹۱۹۹ علیرضا فروزنده www.sabayepedar.net -------------------------------------------------------- http://vote.persianweblog.com/ اینم نظر سنجیه حتما برین ...
14 شهريور 1392

پسرک شیرین مامان

فعلا اینا رو داشته باشین تا پست بعدی عکس بزارم نصف شب صدام زد گفت آب میخوام. بهش آب دادم سرشو گذاشت رو متکا رفتم که برم سمت اتاق خواب با خماری تمام میگه: پیشم بمون نرو پیش بابا . آروم پتو رو کشیدم روش و یه کم با دستم زدم رو پشتش وقتی حس کردم خوابش سنگین شده آرووووم بلند شدم برم میگه: مامان احسام میکنم! دارم میمیرم!!!!خخخخخخخ (جلب توجهت تو لوزالمعدم مااااااااااادر با اون احسامت) ------------------------------------------------- با صدرا رفتن در یخچالو باز کردن و پارچ آبو برداشته داره تو لیوان ها آب میریزه . میگم: در یخچالو ببند بچههههههههههه عجله عجله کار میکنه نصف پارچ خالی میشه رو فرش . رو میکنه به صدرا و میگه: عیب نداره به زودی!!! خ...
13 شهريور 1392

ما اومدیم :)

نه اشتباه نکنین جایی نرفته بودیم از فضای حقیقی اومدیم به مجازیش همین خخخخخخخ من و گل پسرم این روزها روزهای نسبتا آرومی رو میگذرونیم. یه روال تکراری که همش می چرخه و تکرار میشه و پسرکم البته چندان راضی نیست و گه گاهی مهدکودک رو جیم میزنه و میره خونه مامان بزرگ. به عنوان مثال امروز صبح : مامان آقای اداره اومده؟؟؟(یعنی الان در اداره بازه؟؟)   میگم:آره ولی هنوز نمیخوایم بریم (این جمله یه خورده آرومش میکنه) کیف پسرکم رو حاضر کنم بعد... برمیگردم میبینم فقط دود پشت سرش مونده مثل میگ میگ از پله ها رفته پایین و پابرهنه خودشو انداخته خونه مامان بزرگ و صداش میاد که میگه: فرار کردم نرم مهد هیچی نگو به مامانم!!!! مامان بزرگ میگه میخوام برم ...
5 شهريور 1392
1